ي مطلب كوتاه

۱.زندگی به سه چیز پایدار است: امید، صبر و گذشت. کسی که هر یک از اینها را داشته باشد هرگز فرو نمی ریزد. از زندگی هر آنچه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آنچه آرزویش را داریم... 2-باران باش که در باریدنش علف هرز و گل سرخ از برایش یک معناست.

 


۲.ما همیشه آواهای بلند را می شنویم، پر رنگ ها را می بینیم، سخت ها را می خواهیم؛ نا آگاه ازینکه خوب ها آسان می آیند، بی رنگ می مانند و بی آوا می روند.

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:58 :: نويسنده : مجتبی

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:56 :: نويسنده : مجتبی
پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:52 :: نويسنده : مجتبی

جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیر زن کیست؟ 
استادش اسخ داد : به دشت کنار صومعه برو . سنگی آنجاست . به آن سنگ توهین کن . 
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد 
استاد گفت : خوب با شمشیرت به آن حمله کن 
شاگرد پاسخ داد : این کار را هم نمی کنم . شمشیرم می شکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد . من این را نپرسیدم . پرسیدم بهترین شمشیر زن کیست ؟
استاد پاسخ داد : بهترین شمشیر زن ، به آن سنگ می ماند ، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد ، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند .

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : مجتبی

سه چیز را هرگز فراموش نکن :

1.به همه نمی توانی کمک کنی ؛
2.همه چیز را نمی توانی عوض کنی ،
3.همه تو را دوست نخواهند داشت ... !!!

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : مجتبی

پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:46 :: نويسنده : مجتبی

برای خندیدن وقت بگذارید ... زیرا موسیقی قلب شماست

 

برای گریه کردن وقت بگذارید ... زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.

برای خواندن وقت بگذارید ... زیرا منبع کسب دانش است.

برای رؤیا پردازی وقت بگذارید ... زیرا سرچشمه شادی است.

برای فکر کردن وقت بگذارید ... زیرا کلید موفقیت است.

برای بازی کردن وقت بگذارید ... زیرا یاد آور شادابی دوران کودکی است.

برای گوش کردن وقت بگذارید ... زیرا نیروی هوش است.

برای زندگی کردن وقت بگذارید ... زیرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گردد.

ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست ، « با انگیزه زیستن » است.

تنها به شادی در بهشت نیندیشید به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد ،


هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است
پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 9:41 :: نويسنده : مجتبی

 

دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم

نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت، تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی

عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند.قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند.تارموی توست اما ریشه ی عمر من است

فکر می کردیم عاشقی هم بچگیست ... اما حیف این تازه اول یک زندگیست
زندگی چیزیست شبیه یک حباب ... عشق آبادیه زیبایی در سراب
فاصله با آرزو های ما چه کرد ... کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد !!!

یه سنگ کافیست برای شکستن یه شیشه! یه جمله کافیست برای شکستن یه قلب! یه ثانیه کافیست برای عاشق شدن! یه دوست مثل تو کافیست برای تمام زندگی

اگه یک روز فکر کردی نبودن یه کسی بهتر از بودنش چشمات و ببند و اون لحظه ای که اون کنارت نباشه و به خاطر بیار اگه چشمات خیس شد بدون داری به خودت دروغ میگی و هنوز دوستش داری


ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...
به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .!

.پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی

من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام

فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست


خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.
او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد

در اندرون همه ما خزانه‌ای بیکران از عشق و شادمانی و نعمت هست که می‌تواند آنچه را که در آرزوی آنیم، برایمان فراهم کند


دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است


اگر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم
اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد
عشق بها دارد ... من و تو بودیم و یک دریا عشق ، حالا من هستم یک دنیا اشک ... آری ... عشق بها دارد !!!

آره زندگیم همینه !دیگه چاره ای ندارم !صبح تا شب این شده کارم یا تو باشی و بخندم یا نباشی و ببارم

چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست

می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم

دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
ُ
شنیدم که شمشیر یکی را دوتا می کند بنازم به شمشیرعشق که دوتا رایکی می کند .

آنگاه که ضربه های تیشه زندگی را بر ریشه آرزوهایت حس میکنی؛ به خاطر بیاور که زیبایی شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است

ما همیشه صداهای بلند را میشنویم، پررنگ ها را میبینیم، سخت ها را میخواهیم. غافل ازینکه خوبها آسان میآیند، بی رنگ می مانند و بی صدا می روند

دلیل آفرینش انسان عشق بود وخدا انسان را عشق افرید چون عشق بود و در قلب انسان عشق را نهاد تا عشق شود پس باید قدر ایننعمت الهی (قدرت عشق) را دانست

گویند لحظه ایست روییدن عشق آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان باید از جان گذرد هر که شود همدمشان روزی که سرشتند ز گٍل پیکرشان سنگی اندر گٍلشان بود و همان شد دلشان

فریاد من از داغ توست ...... بیهوده خاموشم مکن ...... حالا که یادت میکنم ...... دیگر فراموشم مکن ...... همرنگ دریا کن مرا ...... یکبار معنا کن مرا
دوست دارم تو سیب باشی و من چاقو پوستتو بکنم می دونی چرا؟؟؟ چون چاقو بخواد پوست سیب رو بکنه باید همش دورش بگرده

می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه ؟ لبخندی که بی اراده رو لبهای یک عاشق نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه : دوستت دارم

زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم،تو نیز به من آموختی که چگونه دوستت بدارم اما به من نیاموختی چگونه !؟

در عرض یک دقیقه می شه یک نفر رو خرد کرد... در یک ساعت می شه یک نفر رو دوست داشت و در یک روز فقط یک روز می شه عاشق شد ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد [-o<

من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن، کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی

اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ میگوید!!! حقیقت را کسی میگوید که برای تو زندگی می کند

رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند

دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معـــروف از هــم جـــدا می شــوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار دیگــری همدیگر را نمی بینند. چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده »

به دنیایی که نامردان عصا از کور می دزدند ... من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم ...

اگه یه روز شاد بودی آروم بخند تا غم بیدار نشه و اگه یه روز غمگین شدی آروم گریه کن تا شادی نا امید نشه !

می خواستم اسمتو روی سینه ام خال کوبی کنم! اما ترسیدم که صدای قلبم تورو اذیت کنه...

چشمهای تو مثل دریاست... اجازه میدی جورابامو توش بشورم؟

عاشقت گشتم تو گفتی عاشقان دیوانه اند! عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای

امروز روز ملی گلهاست روزت مبارک .... اینو برای همه ی گلهای دنیا که عطرشون رو دوست داری بفرست

چشماتو دایورت کردی رو قلبم خیالی نیست حداقل از رو ویبره درش بیار تا اینقدر دلمو نلرزونه

عشق مثل آب میمونه.....که میتونی توی دستت قایمش کنی..آخرش یه روز دستت رو باز میکنی میبینی نیست... قطره قطره چکیده بی انکه بفهمی.. اما دستت پر از خاطره است

تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

عشقم را نثار تو کردم...اما نپذیرفتی. عشقم را به تو هدیه کردم آن را دور انداختی، زندگیم را وقف تو کردم اما در کنارم نماندی، کاش روزی آن را برگردانی!

من یاد گرفته ام: مهم نیست که در زندگی چه داری، بلکه مهم اینست که چه کسی را داری.

زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند.

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

عشق رو میشه تو دستای خسته پدر دید .... و توی نگاه نگران مادر ... نه تو دستای منتظر یه غریبه میشه مثل یه قطره اشک بعضیا رو از چشمت بندازی

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : مجتبی

خيلي سخته كه دلي روبا نگات دزديده باشي

وسط راه اما ازعشق،يه كمي ترسيده باشي

خيلي سخته كه بدونه واسه چيزي نگراني
ازخودت مي پرسي يعني،ميشه اون بره زماني؟

خيلي سخته توي پاييزباغريبي آشنا شي اما

وقتي كه بهار شد يه جوري ازش جداشي

خيلي سخته يه غريبه به دلت يه وقت بشينه
بعد به اون بگي كه چشمات نمي خواد اونو ببينه

خيلي سخته كه ببيني كسي عاشقيش دروغه

چقدر از گريه اون شب،چشم تو سرش شلوغه

خيلي سخته واسه اون بشكنه يه روز غرورت
اون نخواد ولي بمونه هميشه سنگ صبورت

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 19:58 :: نويسنده : مجتبی

مرا بنویس

در سطر اول

روزهایی که طعم گیلاس را دلگیر شدی

من هم تو را می‌نویسم

سپید

سر تاسر سپید

میان سر و رویم

تا زمستان باورت شود.

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : مجتبی

 

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ي من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : مجتبی

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : مجتبی

 

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : مجتبی

من کیستم میان این هزاران گم کرده راه ؟
پیچکی زمزمه کرد میان همهمه باغ ،
بام آسمان دور دور
همرهان را چشم امید بی نور
آفتاب را سایه ها گرفته در بند ..
حسرت خشکیده تنی را اشک می ریزد یکی ،
میان هذیان آشفته باغ
فراق بی وفا برگی را آه می کشد دیگری..
در غم تقدیر جدایی، سوی دگر
صدای شیون برگ می رسد به گوش ..
آواز پرنده ای غریبی می کند در تب و تاب سفر
تیره کلاغی سپیدی صبح می دزدد
درختان اما خواب مانده اند ،
لحظه تبدیل موسم را..
در تلاطم تکبر سیاه باد،
سروها بار اضطراب کشیده اند به دوش..
یاران همه سرفکنده ، یاران همه ناامید ز روشنی آفتاب
دیده ها همه بر خاک..
دلها همه در خاک..
جانها همه مانده در خاک..
من کیستم میان این هزاران گم کرده راه ؟
وداع باید کرد از این خاک
طاق آسمان را باید که بوسید
افق را سلامی دوباره باید داد
نفس باید کشید روشنی آفتاب را..
باید که رفت..
سروی می باید ، تا در آغوشش سوی آسمان رفت..
کو آن سروی که دل به خاک نسپرده باشد ؟؟

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : مجتبی

مگر نه اشك، زیباترین شعر و بی‌تاب ترین عشق و گدازان‌ترین ایمان

و داغ‌ترین اشتیاق و تب‌دارترین احساس و خالص‌ترین گفتن

و لطیف‌ترین دوست داشتن است كه همه، در كوره یك دل، به هم آمیخته و ذوب شده‌اند

و قطره‌ای گرم شده‌اند، نامش اشك؟

كسی كه عاشق است و از معشوقش دور افتاده و یا عزادار است

و مرگ عزیزی قلبش را می‌سوزاند، می‌گرید، غمگین است،

هرگاه دلش یاد او می‌كند و زبانش سخن از او می‌گوید و روحش آتش می‌گیرد

و چهره‌اش برمی‌افروزد، چشمش نیز با او همدردی می‌كند؛ یعنی اشك می‌ریزد،

اشك می‌جوشد و این حالات همه نشانه‌های لطیف و صریح ایمان عمیق و عشق راستین اویند

گریه‌ای كه تعهد و آگاهی و شناخت محبوب یا فهمیدن

و حس كردن ایمان را به همراه نداشته باشد

كاری است كه فقط به شستشوی چشم از گرد و غبار خیابان می‌آید

  •  

روحی که در درد پخته می شود آرام می گیرد. احساسی که در هیچ گوشه ای از هستن آرام نمیتواند یافت ، آرام میگیرد . کسی که میداند کسی از راه نخواهد رسید به یقین می رسد . غم هنگامی بی آرامت می کند که دلواپس شادی هم باشی، آرامش غمگین! سکوت بر سر فریاد . سکونت گرفتن در طوفان !

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : مجتبی

 

میدانی چه احساسی دارم ؟

وقتی می‌آیی، میبینیم، می‌شنویم، احساسم میكنی وبا غمم آشنا میشوی

وقتی ابرو در هم میكشی و لوچه آویزان میكنی و اشك به چشم می‌آوری و نچ نچ ها و آه هایت گوش فلك را كر میكند

و قصد میكنی تا آخر بمانی و غمخوارم باشی و بعد

می روی و می روی و می روی  و باز هم میروی

 و در دلت به من میخندی و میان قاه قاه خنده های دلت می گویی « خدا شفا دهد تمام دیوانگان را» و دیگر تو را نمیبینم

میدانی چه احساسی دارم؟

لابد در دلت میگویی زین پس حزنم افزون خواهد شد از ندیدنت و نشنیدنم و نخواندنم و دوریت

با غم همنشین و با اشك همخوابه خواهم شد

آسمان سیاه و بر سرم خراب خواهد شد

نیمه شب تمام جنیان و مه رویان از ناله هایم دلتنگ و دلگیر خواهند شد

نه؟

اما میدانی چه احساسی دارم؟

شانه بالا می اندازم و میخندم و خدارا شكر خواهم كرد كه بنی آدم تو اعضای یكدیگر نیستند مثل من

من این درد را كشیده ام بسیار طاقت فرساست و من به حرمت گوشهایت، چشمهایت، لبخند هایت، افسوسهایت و تمام "هایت‌" هایی كه دمی برای من بود این رنج را برای تو نمیخواهم

خدا را شكر كه بنی آدم تو اعضای یكدیگر نیستند

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : مجتبی

 

 

شیطان اندازه یک حبّه قند است 

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام بی آنکه اصلا ما بفهمیم 

و روحمان سر می کشد آن را، آن چای شیرین را، شیطان زهرآگین دیرین را،

آن وقت او خون می شود در خانه تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا 

او می شود من

 

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : مجتبی

 

خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری؟

بگی آروم توی گوشم دیگه وقتشه بمیری؟

خدا جون میگن تو خوبی مثل مادرا میمونی

اگه راست میگن ببینم عشق من کجاست؟میدونی؟

خدا جون میشه یه کاری بکنی به خاطر من؟

من میخوام که زود بمیرم آخه سخته زنده موندن

من که تقصیری نداشتم پس چرا گذاشته رفته؟

خدا جون تو تنها هستی میدونی تنهایی سخته

زنده موندن یا مردن من واسه اون فرقی نداره

اون میخواد که من نباشم باشه اشکالی نداره

خدا جون میخوام بمیرم تا بشم راحته راحت

اما عمر اون زیاد شه... حتی واسه ی یه ساعت

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:39 :: نويسنده : مجتبی

Hareketli romantik resim

 

اگرروزی دلت لبریز غـم بود      گذارت برمـــزار کهنـــه ام بود

بگو این  جوان خفته درخاک      یه روز عاشق و دیوانه ام بود

 

دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, :: 12:38 :: نويسنده : مجتبی

 

عشق هميشگي

همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟
شوهر: قطعا نه!
همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟
شوهر: خوب معلومه که میخوام
همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟
شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم
همسر: ازدواج میکنی واقعا؟
شوهر: ......!؟
همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟
شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه
همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟
شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟
همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟
شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه
همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟
شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟
همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟
شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه
همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟
شوهر: نه سایزش 38 هست
همسر: [سکوت]
شوهر: [گند زدم!]

پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : مجتبی

 

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…بعد از یک ماه پسرک مرد…وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : مجتبی

سخنان زیبا و آموزنده از کوروش بزرگ پدر ایران زمین

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دست هایی هستند که رو به اسمان دعا می کنند.

خداوندا دستهایم خالی است و دلم غرق در ارزوها-یا به قدرت بیکرانت دستانم را تواناگردان یا دلم را از ارزوهای دست نیافتنی خالی.

اگر می خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

انچه جذاب است سهولت نیست،دشواری هم نیست،بلکه دشواری رسیدن به سهولت است.

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید،افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند،نه رفتار و عملکرد شما.

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است،نگرانی از ان است که انسان را از بین می برد.

اگر همان کاری را انجام دهید که انجام می دادید همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید.

افراد موفق کار های متفاوت انجام نمی دهند بلکه کار ها را بگونه ای متفاوت انجام میدهند.

بیش از انکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از انکه تصمیم بگیری با چند نفر.

کار بزرگ وجود ندارد به شرطی که ان را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم.

کارتان را اغاز کنید توانایی انجامش به دنبال می اید.

انسان همان می شود که اغلب به ان فکر میکند.

همواره به یاد داته باشید اخرین کلید باقی مانده شاید باز گشاینده قفل در باشد.

تنها راهی که به شکست می انجامد تلاش نکردن است. 

دشوارترین قدم همان قدم اول است. 

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرد.

افتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون اورده باشد.

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد به خاطر این است که شما چیز زیادی از ان نخواسته اید.

من یاور یقین و عدالتم من زندگی خواهم ساخت من خوشی های بسیار خواهم اورد من ملتم را سر بلند ساحت زمین خواهم کرد زیرا شادمانی او شادمانی من است.

 

زندگی نامه کوروش بزرگ ( ذوالقرنین قرآن )



ادامه مطلب ...
دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 9:17 :: نويسنده : مجتبی

دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, :: 9:13 :: نويسنده : مجتبی

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوستی و آدرس mojtba02.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 20
بازدید کل : 6688
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


س -->